سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب استاد ملکیان در باب نشانه های انسان معنوی

 

3. خدای حقیقت، خدای زیبایی، خدای خیر

مولفه سوم یک زندگی معنوی این است که کسانی که در یک زندگی معمولی به سر می‌برند یا لااقل در این زندگی در حال سلوک و سیر هستند. سه ساحت روانشان معطوف به سه چیز خاص است. روان ما آدمیان سه ساحت دارد. یک ساحت، ساحت باورهای ما است. اینکه باور داریم که «الف ب است» یا باور داریم که «ج دال نیست» یا باور داریم که «اگر الف ب باشد، ج دال است»، همه باورهایی که داریم، باور به چیز ساده‌ای مثل اینکه امروز یکشنبه است تا باور به چیزهای مهم مثل «خدا وجود دارد» یا «خدا وجود ندارد»، «زندگی پس از مرگ هست» یا «زندگی پس از مرگ نیست» و غیره. این اولین ساحت روان ما آدمیان است: ساحت باورها و عقاید. خواه این عقاید به مرحله علم رسیده باشند و خواه به مرحله علم نرسیده باشند. مجموع عقاید ما اعم از عقاید علمی ما و عقاید غیر علمی ما، یعنی اعم از عقایدی که به سود آنها دلیل داریم و عقایدی که به سود آنها دلیل نداریم.

ساحت دوم ساحت احساسات و عواطف ما آدمیان است. اینکه از چه چیزهایی خوشمان می‌آید و از چه چیزهایی خوشمان نمی‌آید. ذوق‌های ما، سلیقه‌های ما، پسند و ناپسند ما، مجموعه این امور، ساحت ذوق و سلیقه، ساحت خوشایند و بدآیندها و به تعبیر دیگر ساحت احساسات و عواطف ما را می‌سازند.

ساحت سوم ساحت اراده و خواست است. اینکه می‌خواهیم چه کنیم یا چه نکنیم. می‌خواهیم به کجا برسیم یا نرسیم، به چه موضعی بیفتیم و یا به چه موضعی نیفتیم و ... اینکه گفته می‌شود که روان ما دارای این سه ساحت است، به این معنا است که اگر در هر آن از آنات زندگی، به خودتان رجوع کنید، می‌بینید که یا در حال باور به چیزی هستید و یا در حال لذت یا الم بردن از چیزی هستید و یا اینکه اراده چیزی را دارید. انسانهای معنوی در این سه ساحت روح خود، در هر ساحت معطوف به یک چیز هستند و بنابر این، گویا در هر ساحت، یک خدا وجود دارد (مراد از خدا، خدای ادیان و مذاهب نیست)، یعنی هر کدام از این سه ساحت عطف شده، کشیده شده و میل پیدا کرده به یک جهت خاص.

عقاید انسان‌های معنوی فقط میل به «حقیقت طلبی» دارد، احساسات و عواطف آنها فقط میل به «جمال جویی» دارد و اراده آنها فقط میل به «خیر خواهی» دارد. بنابراین گویی فقط سه خدا دارند. خدای ناحیه اول روحشان فقط «حقیقت» است، خدای ناحیه دوم روحشان «جمال و زیبایی» است و خدای ناحیه سوم روحشان «خیر» است. به تعبیر دیگری، یک انسلان معنوی کسی است که همه دغدغه‌اش این است که چنان زندگی کنم که هیچ سخن خلاف حقی وارد ذهن و ضمیر من نشود و از آن سو هم چنان زندگی کنم که هیچ سخن حقی از ذهن و ضمیر من فوت نشود و از دست من نرود. تمام زندگی من معطوف به این باشد که تا آنجا که در توان دارم در ناحیه عقایدم، عقاید حق وارد ذهن و ضمیر من بشود و از دست من فوت نشود و عقاید ناحق هم به هیچ قیمتی اذن ورود به ساحت ذهن و ضمیر من پیدا نکنند. حقیقت، خدای انسانهای معنوی است در ناحیه عقایدشان.

در ناحیه احساسات و عواطف، انسان معنوی از هر چیز زیبایی خوشش می‌آید و هر چیز نازیبایی را ناخوش می‌دارد. این زیبایی و خوش آمدن از زیبایی و ناخوش آمدن از زشتی، بحث دشواری است و در جای دیگر به تفصیل و اختصاصاً در باب این نکته سخن گفته‌ام و الآن نمی‌توانم در اینجا مفصل عرض کنم. ولی این نکته بسیار مهمی است که ما واقعاً زیبایی پسند باشیم. واقعاً از زیبایی لذت ببریم. از زیبایی لذت بردن چیزی نیست که فکر کنید که تمرین نمی‌خواهد. بلکه یک ورزش روانی و روحی بسیار جدی می‌خواهد که انسان از زیبایی لذت ببرد. شما فکر می‌کنید که انسان به صورت طبیعی از زیبایی لذت می‌برد و از زشتی، الم نصیب می‌برد. اما اینجور نیست، اگر در زندگی مداقه کنید، خیلی چیزها زیبا هستند، اما چون ورزیده نیستید، از آن خوشتان نمی‌آید و خیلی چیزها زشت هستند که باز چون ناورزیده‌اید، از آن خوشتان می‌آید. این یک نوع ورزش و یک نوع Practice روانی، یک نوع با خود گلاویز شدن روانی احتیاج دارد که آرام‌آرام به جایی برسید که واقعاً زیبایی‌پسند باشید و احساسات و عواطف ما معطوف به زیبایی و گریزان و از هرگونه زشتی باشد.

در ناحیه اراده، انسانهای معنوی اراده‌شان فقط معطوف به خیر است. یعنی هر کاری که اراده می‌کنند که انجام دهند، به این دلیل است که در آن کار یک خوبی تشخیص داده‌اند. هیچ کاری را نمی‌کنند الا اینکه با فهم خودشان (تأکید می‌کنم با «فهم خودشان» زیرا اینها زندگی اصیل دارند و فقط بر اساس فهم خودشان عمل می‌کنند) دریافته‌اند که خیری در این کار هست و بنابر این همه اراده آنها معطوف به خیر است و خیرخواه به معنای دقیق کلمه هستند. خود این خیرخواهی در درون خودش سه ساحت دارد: 1. انسان خیرخواه در درجه اول اهل عدالت است. 2. در درجه دوم اهل احسان است. 3. در درجه سوم اهل محبت است. عدالت، احسان و محبت سه وجه خیر هستند. خیر در واقع نام کلی‌ای است بر این سه پدیده، وقتی که می‌گویم انسان معنوی در ناحیه اراده، اراده‌اش معطوف به خیر است، یعنی همیشه معطوف است به اینکه اولاً عادلانه زندگی می‌کند و عادلانه رفتار کند، در مرحله دوم، علاوه بر اینکه عدالت می‌ورزم، فوق عدالت یعنی، احسان بورزم. اگر در عدالت، حقی از شما ضایع نمی‌کنم، در احسان حقی هم از خودم به شما می‌بخشم. احسان در واقع به این معنا فوق عدالت است و گرنه نمی‌شود به بهانه احسان‌خواهی، عدالت را فراموش کرد. احسان، فوق عدالت است یعنی من از حق خودم می‌گذرم برای اینکه به شما که نیازمندتر از من هستید، ببخشم. درواقع امر، بخشی از آنچه را می‌توانم خود در اختیار بگیرم، اعراض می‌کنم. اعراض خودخواسته و سرگرداندن خودخواسته از چیزی که از آن من است و حق من است که از آن بهره‌برداری کنم. و فوق احسان، محبت است. مرحله سوم خیرخواهی محبت است و آن اینکه نه فقط نسبت به شما عادلانه و محسنانه رفتار کنم، بلکه نسبت به شما محبت داشته باشم. یعنی در باطن نسبت به شما احساس علاقه کنم. هیچ بعید نیست که کسانی مرحله اول و دوم را داشته باشند، یعنی توانسته باشند که انسان‌های عادل باشند (اگر چه این هم دشوار است ولی به هر حال توانسته باشند) و همینطور توانسته‌اند که انسان‌های محسنی هم باشند، ولی هنوز نتوانسته باشند که در درون خود و باطن خودشان، محبت دیگران را غرس کنند و بکارند.

محبت بر خلاف عدالت و احسان که دو رفتار بیرونی هستند، یک رفتار درونی است. محبت یعنی اینکه من واقعاً در باطن به شما علاقه داشته باشم، نه اینکه با شما یک رفتار بیرونی براساس عدالت و یا حتی بر اساس احسان باشد، واقعاً به شما علاقه‌مند باشیم. بارها گفته‌ام در این موارد شما یک جراح بسیاربسیار دارای وجدان شغلی، پاک و شریف را در نظر بگیرید. چون فرض گرفتیم که این جراح دارای وجدان شغلی و یک انسان بسیار متعالی است، معنایش این است که اگر فرزند خود او روی تخت جراحی باشد دقیقاًً همانطور او را جراحی می‌کندکه فرزند دیگری را جراحی می‌کند. اما اگر دقت کنید همین جراح هم در عین اینکه رفتار بیرونی او با مریض غریبه هیچ تفاوتی نمی‌کند با وقتی که فرزند خود او مریض او باشد، اما محبت درونی او فرق می‌کند. بالاخره وقتی بچه خودش روی تخت است، یک حال درونی احساس می‌کند که این حال درونی را وقتی که شخص غریبه روی تخت جراحی اوست، ندارد. بله وجدان و شرف او به این است که نمی‌گذارد این تفاوت و حالت درونی، در رفتار بیرونی او اثر بگذارد. اما به هر حال درونش فرق می‌کند. تفاوت این دو مورد در چیست؟ تفاوتشان در این است که این جراح در ناحیه محبت در این دو مورد فرق می‌کند. عدالت جراح نسبت به این دو مریض مثل هم است ولی نسبت به یکی از این دو مریض یک علاقه‌ای در درون دارد که نسبت به دیگری این علاقه را ندارد. انسان معنوی این حال را در درون خود می‌ورزد که یواش‌یواش به همه به چشم فرزند خود بنگرد. به تعبیر دیگری (تعبیر گاندی) انسان همیشه در مقام این است که دایره دوست‌داشتن‌های خودش را گسترش دهد و نه دایره عدالت و احسان ورزیدن خود را که البته اینها هم دو امر مهم‌اند، مهم دایره دوست‌داشتنی است که امری است درونی، این را دائماً گسترش دهد و تعداد کسانی را که محل تعلق محبت باطنی او قرار می‌گیرند، افزایش دهد. این کاری است که انسان‌های معنوی همیشه می‌کنند و به همین مقدار که در این جهت موفق است، در درون خود احساس آرامش بیشتر، شادی بیشتر و امید بیشتر می‌کند. این نکته بسیار بسیار مهمی است.

4- فارغ از داروی دیگران

ویژگی چهارم این است که انسانهای معنوی نسبت به داوری‌های دیگران نسبت به خودشان حساسیت نمی‌ورزند. انسان معنوی وظیفه خود را نسبت به دیگران انجام می‌دهد، اما نسبت به اینکه دیگران درباره او چه داوری‌ای می‌کنند، هیچ باکی ندارد، هر داوری را که می‌خواهند بکنند، بکنند. این خیلی مهم است. کسانی ممکن است فکر کنند که اگر کسی بخواهد داوری دیگران برایش اهمیت نداشته باشد، معنایش این است که ممکن است نسبت به دیگران ظلم کند، جور کند و جفا بورزد. اینجور نیست. انسان معنوی وظیفه خود را که عدالت، احسان و محبت است نسبت به همه انسان‌ها دارد، ولی در عین حال اصلاً دغدغه این را ندارد که دیگران درباره من چه داوری‌ای می‌کنند. هر داوری‌ای که داشته باشند مهم نیست.

جمع این دو حالت مهم است و کار یک انسان معنوی است. اگر دوستان رمان معروف بالزاک به نام (باباگوریو) را خوانده باشند، نمونه بسیار خوب این را من در بابا گوریو می‌بینم. بابا گوریو، در واقع دقیقاً وظیفه‌ای را که نسبت به دو دختر خود دارد، انجام می‌دهد اگر داوری دو دخترش نسبت به او کاملاً منفی است، ولی منفی بودن داوری دو دخترش نسبت به او با اینکه علم به منفی بودن این داوری هم دارد، مطلقاً هیچ تأثیری روی انجام وظیفه او نسبت به دو دخترش نمی‌گذارد.

یک بابا گوریوی وسیع‌تر از این در نظر بگیرید که نه فقط نسبت به دختران و فرزندان خودش، بلکه نسبت به همه انسانها این دغدغه را داشته باشد که من باید وظیفه‌ام را نسبت به انسان‌های دیگر انجام بدهم. اما اینکه انسان‌های دیگر راجع به من چه داوری‌ای می‌کنند و خوششان می‌آید یا بدشان می‌آید، در باب من در خلأ و در ملأ چه می‌گویند، در غیبت چه می‌گویند، در حضور چه می‌گویند و مهمتر از همه چیز، در باطن نسبت به من چه داوری درونی‌ای دارند، اینها برای یک انسان معنوی مهم نیست. زیرا اگر کسی خواست این داوری برایش مهم باشد، باید به تعداد این داوری‌ها زندگی‌اش به این سو و آن سو کشیده شود. بالاخره «هرکه نقش خویش می‌بیند در آن / برزگر باران و گازور آفتاب» برزگر از خدا باران می‌خواهد و رختشو از خدا آفتاب می‌خواهد. شما هم نسبت به من همینطور هستید. ممکن است این آقا از من چیزی بخواهد و آن خانم چیز دیگری بخواهد. اگر من بخواهم تابع داوری‌های شما باشم نمی‌توانم زندگی خودم را بکنم. این است که به هیچ وجه کاری ندارد که دیگران درباره او چه می‌گویند. هر چه می‌خواهند بگویند، هر داوری‌ای که می‌خواهند بکنند، او فقط وظیفه خودش را انجام می‌دهد و به این معنا هم انسان معنوی گویی در خلأ زندگی می‌کند. در خلأ زندگی می‌کند یعنی کاری ندارد که در باب او چه می‌گویند و چه می‌اندیشند. در جای دیگری هم اشاره کردم که انسان معنوی در خلأ زندگی می‌کند و آن در مقام تصمیم‌گیری در زندگی اصیل است. کسانی که دغدغه نظر دیگران در مورد خودشان را دارند همه وقت یک زندگی (به تعبیر قرآنی) مذبذب دارند. زندگی‌ای که باید در آن دایماً نوسان کنند. از اینجا به آنجا، این کار را دارم انجام می‌دهم و می‌بینم که فلان کس اخم کرد، می‌گویم اخم کردید می‌روم سراغ فلان کار دیگر و به محض اینکه سراغ کار دیگری می‌روم، کس دیگری اخم می‌کند. من نمی‌توانم کاری کنم که همه شما از من خوشتان بیاید. رضا الناس غایه لاتدرک، به تعبیر حضرت علی، رضای همه مردم هدفی است که هیچکس تاکنون به این هدف نرسیده است. هیچکس نتوانسته است رضایت همه مردم را کسب کند و به این معنا ما هیچ وقت نباید به داوری دیگران بها بدهیم. بها دادن به داوری دیگران، از یک مشکل روانشناختی بر می‌خیزد و آن مشکل روانشناختی این است که دیگران مهمتر از خود من هستند. با اینکه خودم دوست دارم اینکار را بکنم، اما اینکه داوری دیگران موجب می‌شود این کار را نکنم، یعنی یعنی داوری شما از داوری خودم برای خودم مهمتر است و به این معنا هیچ انسان معنوی‌ای دارای عقده حقارت نیست و خودش را کمتر از دیگران نمی‌بیند. نمی‌گوید که چون دیگران خوششان نمی‌آید، خوشایند خودم را تعطیل کنم. خوشایند خودشان را اعمال می‌کنند و داوری دیگران هر چه بود، مهم نیست. البته شکی نیست که انسان معنوی «مخالف خوان» نیست و نمی‌خواهد همیشه کاری کند که خلاف جمهور و خلاف توده عمل کرده باشد. انسان معنوی نمی‌خواهد کارهایش همیشه مخالف دیگران از آب در بیاید. تکروی برای انسان معنوی مطلوب نیست. اما در بسیاری از موارد چاره‌ناپذیر است. خوشش نمی‌آید که تکروی کند. نمی‌خواهد بگوید که اگر چه همه شما می‌گویید «الف ب است» ولی من می‌گویم «الف ب نیست»، برای اینکه تکروی خودش را نشان داده باشد و نوعی ابراز وجود کرده باشد. تکروی برای او مطلوب نیست ولی برای اینکه معنوی بماند، تکروی ظاهراً برای او اجتناب‌ناپذیر هست. چاره‌ای ندارد و نمی‌تواند با عرف شما خودش را تنظیم کند.

5. صداقت

انسان معنوی به معنای دقیق کلمه صداقت دارد و صداقت فقط به معنای صدق، یعنی راست گفتن نیست. راست گفتن یکی از مظاهر و نمونه‌های صداقت است. صداقت، یعنی، ظاهر و باطن یکی بودن، یعنی ساحت‌های مختلف وجود یک انسان بر یکدیگر انطباق داشتن، اگر من در ذهن و ضمیرم دارای عقیده‌ای هستم ولی عقیده دیگری به زبان می‌آورم، معنایش این است که دو تا از ساحات وجود من بر یکدیگر انطباق ندارند. این یعنی عدم صداقت. عدم صداقت یعنی ساحتهای وجود آدم بر یکدیگر منطبق نباشند یا اگر من چیزی را بر زبان بیاورم، اما چیز دیگری را عمل کنم. در اینجا دو ساحت از ساحت‌های وجود من بر یکدیگر انطباق ندارند. انسان معنوی هر چه بر ذهن و ضمیرش می‌گذرد، بر زبان و قلمش همان جاری می‌شود و به همین ترتیب، در مقام عمل هم همان را عمل می‌کند و هیچ‌وقت نمی‌گذارد که بین ساحت‌های مختلف وجودی او شکافی ایجاد شود. صداقت یعنی شکاف ایجاد نشدن بین این ساحت‌ها و بنابراین صداقت درست ضد نفاق است. نفاق نوعی شکاف است. ریا نوعی شکاف است. انسان معنوی اجازه نمی‌دهد که چنین شکافی در زندگی‌اش باشد. به دلیل اینکه انسان معنوی می‌داند که وقتی در زندگی انسان شکاف حاصل آمد، دیگر برای انسان آرامش پدید نمی‌آید. شرط لازم پدید آمدن آرامش (نه شرط کافی) این است که بین مراتب مختلف وجود آدم هیچگونه شکافی نباشد و بنابراین نوعی اهتمام در جهت هرچه نزدیکتر کردن ساحت‌های مختلف به یکدیگر که یک معنای آن صدق و راست‌گفتن است. راست گفتن یعنی ساحت قول آدم با ساحت عقیده آدم بر یکدیگر انطباق بیابد. این هم نکته کم‌اهمیتی نیست و اگر دقت کنید، می‌بینید که ما در طول زندگی خود همیشه با نوعی «خود سانسوری» مواجه هستیم. «خود سانسوری» یعنی عدم صداقت، یعنی در ذهنم چیزی می‌گذرد و بر زبانم چیز دیگری جاری می‌شود.

6. فقط استمداد از خود

انسان معنوی از درون خود همه چیز را طلب می‌کند و نه از بیرون خود و بنابراین به هیچ هویت بیرونی‌ای، چه هویتهای انضمامی بیرونی و چه هویتهای انتزاعی بیرونی، هیچ وقت امید نمی‌بندد. در واقع اینکه:

ای نسخه نامه الهی که تویی           ای آینه جمال شاهی که تویی

بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست       از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی

این «از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی» یک معنای عمیق دارد و آن معنا اینکه انسان معنوی فقط و فقط از خودش استمداد می‌کند و نه از هیچ موجود دیگری. اینکه بسیاری از از عرفا معتقد بوده‌اند ما از خودمان همه چیز را می‌خواهیم به نظر من یک معنای بسیار عمیقی دارد و آن اینکه انسان معنوی تنها موجودی را که شک ندارد که وجود دارد، خودش است و کمک این موجودی را که شکی در آن نیست، رها نمی‌کند. برای کمک گرفتن از موجوداتی که اولاً شک در وجودشان هست و ثانیاً اگر شک در وجوشان نباشد، در اینکه بتوانند به او کمک کنند یا نکنند، شک هست و ثالثاً اگر در آن هم شک نباشد، در اینکه بخواهند کمک کنند یا نخواهند کمک کنند، شک هست و ما اگر دقت کنیم، همه امیدمان به موجوداتی است که اولاً شک هست در اینکه وجود دارند یا نه، ثانیاً شک هست در اینکه اگر هم وجود دارند، آیا می‌توانند به ما کمک کنند و یا نه و ثالثاً شک هست در اینکه اگر هم می‌توانند به ما کمک کنند یا نه می‌خواهند به ما کمک کنند یا نمی‌خواهند که به ما کمک کنند و به این معنا است که انسان معنوی بیش از همه انسانهای دیگر می‌فهمد که تنهاست و تنهایی ویژگی انسانهای معنوی است. ما انسانهای غیر معنوی فقط تنهایی فیزیکی را می‌فهمیم و گاهی نیز یک تنهایی دوم را می‌فهمیم و آن وقتی است که دیگران به ما پشت می‌کنند. ما انسانهای غیر معنوی مثلاً بنده را فرض کنیدکه هر چه می‌گویم، همه قبول کنند، مخاطبان، دانشجویان و ... همه قبول کنند، هیچ‌وقت احساس تنهایی نمی‌کنیم. ما فقط در دو جا احساس تنهایی می‌کنیم. یکی وقتی توی خانه و یا توی محیط کار تنهاییم (تنهایی فیزیکی) و یکی هم وقتی که دیگران به آدم پشت می‌کنند. اما انسان معنوی می‌فهمد که چه دیگران پشت بکنند و چه پشت نکنند، چه پشت بکنند و چه رو بکنند، انسان تنها است. تنهایی به این معنا یعنی می‌دانم که هیچ کسی غیر از من نمی‌تواند به من کمک کند. من تنها کسی هستم که می‌توانم به خودم کمک کنم. به گفته بودا که می‌گفت: چه کنم با شما که به خود کمک نمی‌کنید و از من توقع کمک دارید و بعد می‌گفت: دستی که به سوی من دراز می‌کنید، اول به درون خود دراز کنید، باید استمداد از خودتان بکنید. به این معنا یک انسان معنوی کاملاً احساس تنهایی می‌کند. اینکه قرآن می‌فرماید «لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره» همانگونه که نخستین بار شما را تنها آفریدیم، به ما هم تنها باز می‌گردید. امام فخر رازی در تفسیر بزرگ و مفصلی که بر قرآن نوشته است، در تفسیر این آیه یک جمله جالبی دارد و می‌گوید به نظر من اگر همه نسخه‌های قرآن در دنیا بسوزد و هیچ نسخه‌ای از قرآن باقی نماند، فقط و فقط این آیه از قرآن باقی بماند که «لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره» به نظر من برای تحول زندگی همه انسانها همین یک آیه کافی است. چون اینکه ما تحول روحی پیدا نمی‌کنیم، به خاطر این است که به دیگران چشم داریم، دل بسته‌ایم به دیگران. اگر می‌فهمیدیم که واقعاً تنها هستیم، می‌آمدیم سراغ خودمان و نقاط قوت و ضعف خودمان محل توجه‌مان بود. مانع بودن‌های خودمان برای خودمان و ممد بودن‌های خودمان برای خودمان محل توجه‌مان بود. اینکه نمی‌فهمیم خودمان مانع خودمان هستیم، خودمان کمک‌کار خودمان هستیم و اینکه نمی‌فهمیم هر بیم و امیدی که هست، فقط باید معطوف به خودمان باشد به این دلیل است که دیگران را می‌بینیم. اما اگر یک روز انسان بفهمد که من در جمع تنهایان به سر می‌برم، به تعبیری که کانت می‌گفت و بعدها پیتر الورکر بر آن تأکید ورزید، ما جمع تنهایان هستیم. ما جمعیت نیستیم، جمع تنهایان هستیم. یعنی الآن اینجا یک تعداد انسانهای تنها دور هم نشسته‌اند، اما فکر نکنید وقتی کنار هم می‌نشینید، تنهایی ما زایل می‌شود، این تنهایی عمیق مابعدالطبیعی که همه ما داریم، همه شش میلیارد انسان هم که زیر یک سقف بنشینند، برطرف شدنی نیست، فقط و فقط جمع تنهایان داریم. عرفا و انسانهای معنوی این جمع تنهایان را احساس می‌کنند که من واقعاً در این جهان تنها هستم. چون انسان معنوی به تعبیر کانت این را خوب در می‌یابد که دیگران اگر به تو نزدیک می‌شوند، برای سود خودشان است. هر کسی اگر به تو نزدیک می‌شود، برای سود خودش است. تو هم همینطور هستی و به دیگران که نزدیک می‌شوی، برای سود خودت می‌باشد. البته این مطلب قبح اخلاقی ندارد. ساختار روانی ما به گونه‌ای است که چنان ساخته شده‌ایم و قوام روحی ما به این است که هر کدام فقط در اندیشه سود خودمان هستیم. طبعاً وقتی شما به من نزدیک می‌شوید، سود خودتان را در نظر می‌گیرید و من هم وقتی به شما نزدیک می‌شوم، سود خودم را در نظر می‌گیرم. بنابر این قبح اخلاقی ندارد. اما علی‌رغم اینکه قبح اخلاقی ندارد، همه می‌توانیم یک درس بزرگ از آن بگیریم و آن اینکه بفهمیم که «ما تنها هستیم» و اینقدر به اینکه می‌توانیم به گمان خودمان با جمع شدن در جایی یا با تحصیل اقبال و رویکرد دیگران، تنهایی خودمان را زایل کنیم، نیندیشیم. در واقع بدانیم که ما در باطن کار تنها هستیم و هیچ‌کدام از این اجتماعات نمی‌تواند این تنهایی عمیق را ریشه کن کند.

این نکته بسیار مهم است که شما فقط از خودتان استمداد بطلبید و بدانید که اگر ممد و امدادگری در جهان هستند، در درون خودتان است و اگر مزاحم و مانع در جهان هست، در درون شماست. معنویان جهان به رغم اینکه می‌گفتند «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک» بزرگترین دشمنانت خودت هستی، یعنی بزرگترین مانع خودت هستی، در عین حال می‌گفتند «علیکم انفسکم» در واقع می‌گفتند همه چیز در درون توست، هیچ‌کس را نباید متهم به این سو یا آن سو کرد.

 


» نظر