معنویت در عصر دنیای کوچک
برای شروع و در ابتدای کار میخواهم فضای این وبلاگ را با عطر سخنان جانفزای استاد مصطفی ملکیان در باب معنویت و در شاخه نشانه های انسان معنوی عطر آگین کنم که این سخنان را که در شماره 2962و یژه نامه روزنامه ایران بچاپ رسیده بود تیمناَ و تبرکاً جهت بهره برداری هم نسلها ی خودم بگذارم.
با درود به محضر آن استاد عزیز،
نشانههای انسان معنوی
مصطفی ملکیان
مقدمه تاریخی
به نظر میرسد امید، شادی و آرامش از سه عامل و واقعیت تاریخی کاملاً نامتأثرند. درواقع باید با رجوع به تاریخ در این مقدمه مداقه کنیم و اگر بنا بر رد و قبول آن هست، این رد و قبول باید با روششناسی علوم تاریخی صورت پذیرد. این سه (واقعیت تاریخی) عبارتند از:
1. دین و مذهب خاص
اگر شما مسلمان باشید و منصف، میپذیرید که در طول تاریخ کسانی بودهاند که با وجود نامسلمان بودن، از آرامش، امید و شادی بهرهمند بودهاند و اگر هم مسیحی باشید و منصف، باز هم میپذیرید که در طول تاریخ کسانی بودهاند که با اینکه مسیحی نبودهاند، از این سه مولفه یک روح آباد یعنی، آرامش، امید و شادی برخوردار بودهاند. درواقع تاریخ به ما نشان میدهد که این سه مولفه به هیچ دین و مذهب خاصی، اتکای خاصی ندارد. شما ممکن است آیین بودا را پذیرفته باشید و به این سه نرسیده باشید و یا اسلام را پذیرفته باشید و به این سه نرسیده باشید. پذیرش و وازنش هیچ دین و مذهب خاصی در اینکه این سه مقصود اصلی زندگی حاصل بیاید یا نیاید، تاثیری ندارد. معنای این نکته این است که در درون هر دین و مذهبی میتوان به این سه رسید و باز معنایش این هم هست که در درون هر دین و مذهبی میتوان به این سه نرسید.
معنای نهایی و صریح سخن من این است که برای رسیدن به این سه، هیچ لزومی ندارد که در یک دین خاصی زندگی کنیم و نیز هیچ لزومی ندارد که از یک دین خاص دست بکشیم، نه تغییر کیش و آیین لازم است و نه اینکه باید حتماً دین خاصی را پذیرفته باشیم.
2. علوم و معارف بشری
عامل دومی که تاریخ به ما نشان میدهد که هیچ تأثیری ندارد، علوم و معارف بشری است. شاید همه شما بپذیرید که سقراط زندگیای داشته در کمال مطلوب؛ اما سقراط فیزیک اتمی بلد نبود. این نشان میدهد که فیزیک اتمی در آن نوع زندگی، تاثیری ندارد. همه شما میپذیرید که اسپینوزا زندگیای داشته در کمال مطلوب، ولی در عین حال شیمی آنالیتیک نمیدانسته است. پس، معلوم میشود که شیمی آنالیتیک هم تأثیری ندارد. به همین ترتیب، شاید همه شما بپذیرید که سلمان زندگی خوبی داشته است و در عین حال ریاضیات نمیدانسته است. پس، تاریخ به ما نشان میدهد که علوم و معارف بشری، یعنی رشتههای علمی (DISCIPLINE) هیچ تأثیری در این ندارند که شما به آرامش، امید و شادی دست یابید و یا نیابید.
3. نظامات اجتماعی
تاریخ به ما نشان داده است کسانی که در زندگی شادی، آرامش و امید داشتهاند، به لحاظ نظامات اجتماعی، تحت نظامات مختلفی زندگی میکردهاند. یعنی همه اینها در درون یک نظام سیاسی واحد به سر نمیبردهاند، همه اینها در درون یک نظام اقتصادی خاص به سر نمیبردهاند، همه اینها در درون یک نظام آموزشی واحد به سر نمیبردهاند، همه اینها در درون یک نظام خانوادگی به سر نمیبردهاند و همه اینها در درون یک نظام حقوقی به سر نمیبردهاند. پس، نظامات سیاسی، اقتصادی، آموزشی و پرورشی، خانوادگی و به بیان کلی، نظامات اجتماعی هم تأثیری در این خصوص ندارد، چرا؟ به دلیل این که میبینیم کسانی هستند که در درون یک نظام واحد زندگی میکنند و بعضی، دارای آرامش، امید و شادی هستند و بعضی نیستند. کسانی هم هستند که در درون نظام اجتماعی دیگری زندگی میکنند و باز هم آنها بعضی دارای آرامش، امید و شادی هستند و بعضی دارای این سه مولفه نیستند.
پس از یک سو، باید یک واقعیت روانشناختی را پذیرفت و آن اینکه، ما در پی این سه مقصودیم و از سوی دیگر باید یک واقعیت تاریخی را - که خود دارای سه ضلع است - پذیرفت و آن اینکه آرامش، شادی و امید نه به دین و مذهب خاصی اختصاص دارد و نه به آگاهی شما از علوم و معارف و شاخههای علمی اختصاص دارد و نه به نظام اجتماعی خاصی اختصاص دارد که بگوییم اگر فلان نظام اجتماعی در کار باشد حتماً این سه برای همه شهروندان پدید میآید و اگر هر نظام اجتماعی دیگری وجود داشته باشد، شهروندان محروم میمانند. از پیوند این دو مقدمه یک سوال پیش میآید و آن اینکه اگر همه ما به دنبال آرامش، شادی و امید هستیم و از سوی دیگر هم میبینیم که کسانی که به این سه رسیدهاند متدین به ادیان و مذاهب مختلف بودهاند و آگاهی کسانی که به این سه رسیدهاند نسبت به علوم و معارف بشری و شاخههای علمی متفاوت بوده و نظامهای اجتماعی افرادی که به این سه رسیدهاند کاملاً متفاوت و مختلف بوده است، پس حتماً همه این انسانها با وجود اینکه ادیان و مذاهب آنها با هم فرق میکرد، با وجود اینکه میزان آگاهی آنها به علوم و معارف بشری متفاوت بوده است و با وجود اینکه در نظامات سیاسی و اقتصادی، آموزشی و پرورشی، حقوقی و خانوادگی متفاوتی زندگی میکردهاند، در یک سلسله اموری با هم اشتراکی داشتهاند. این وجوه اشتراکی چیست؟
اینجاست که تقریباً از نیمه دوم قرن نوزدهم در اروپا و در غرب به طور کلی اعم از اروپای باختر و آمریکا و کانادا بحثی تحت عنوان Spirituality (معنویت) طرح شد و گفته شد همه اینها در چیزی تحت عنوان «معنویت» مشترک هستند و با اینکه به ادیان و مذاهب مختلف تعلق خاطر دارند در معنویت اشتراک دارند. معنویت حالت مشترک همه انسانهایی است که آن انسانها کم یا بیش به این سه عامل با اختلاف مراتب دست پیدا کردهاند. لذا تقریباً در محافل آکادمیک غرب از نیمه دوم قرن نوزدهم به این سو بحث معنویت فارغ از دین و مذهب و فراغ از نظامات اجتماعی مختلف و فارغ از علوم و معارف بشری که انسانها به میزان متفاوتی از آن برخوردارند، طرح شد. این که عرض کردم «در محافل آکادمیک» به این دلیل است که اگر محافل غیر آکادمیک را پیش میکشیدم، میشد گفت که معنویت بحثی است به قدمت تاریخ بشری، ولی به هر حال تا این بحث بخواهد در محافل دانشگاهی و در مطالعات و تحقیقات آکادمیک راه پیدا کند، تا نیمه اول قرن 19 طول کشیده است. موضوع بحث من در اینجا بر شمردن مولفههای این معنویت است. البته شکی نیست که مخاطبان توجه دارند که بر شمردن همه اینها در فرصت اندک برای بنده امکانپذیر نیست. ولی با این همه به نظر میآید که اگر مهمترین مولفهها را بر شماریم کار سودمندی باشد. پس سخنان ما در این است که کسانی که به آرامش، امید و شادی دست یافتهاند، چه ویژگیهای مشترکی داشتهاند که به این مولفهها دسترسی پیدا کردند. از این ویژگیهای مشترک، تحت عنوان معنویت نام میبریم.
ویژگیهای انسان معنوی
1. چه باید بکنم؟
به نظر میرسد که همه معنویان جهان بزرگترین مسأله زندگی خود را «چه کنم» تلقی میکنند و نه هیچ مساله دیگری. برای یک انسان معنوی «چه باید بکنم» بزرگترین مسأله زندگی است، نه سایر مسائلی که معمولاً در کتابهای مابعدالطبیعه تحت عنوان مسائل بنیادین و اساسی بشر تلقی میشوند. اگر دقت کنید در کتابهای فلسفی و مابعدالطبیعه گفته میشود که پرسشهای بنیادین بشر عبارتند از اینکه انسان از کجا آمده است؟ و به کجا خواهد رفت؟ آیا زندگی پس از مرگی وجود دارد؟ آیا خداوند وجود دارد؟ هدف خلقت چیست؟ معنای زندگی چیست؟ آیا جهان متناهی است یا نامتناهی؟ و امثال ذلک. معمولاً این مسائل را به عنوان بنیادیترین مسائل مطرح میکنند ولی برای یک انسان معنوی هیچکدام از این مسائل، مسائل بنیادین نیست بلکه مسأله بنیادین این است که «چه باید بکنم؟» و همه مسائل دیگر اهمیتشان را از آنجا کسب میکنند که جواب این مسأله اصلی توقف بر جواب آنها داشته باشد. به تعبیر دیگر، برای انسان معنوی هر مسأله دیگری آنقدر اهمیت دارد که جواب به آن مسأله در جوابگویی به این مسأله اصلی دخالت و مدخلیت داشته باشد. اگر مساله یا مسائلی باشند که جوابگویی به آن مسأله یا مسائل هیچگونه دخالتی در جوابگویی به مسأله اصلی نداشته باشد، برای انسان معنوی پرداختن به آن مسأله یا مسائل فقط تضییع عمر است و از دست دادن همه سرمایههایی است که در زندگی در اختیار داشته است. برای یک انسان معنوی همه وقت این مسأله مهم است که «چه باید بکنم» و بنابراین، اگر هر سوال دیگری میکند، برای این است که حس میکند اگر جواب آن سوال را بداند، میتواند کم یا بیش نزدیک شود به جواب مسأله «چه باید کرد» و به این لحاظ است که میبینید بسیاری از عرفا در ادیان و مذاهب پرداختن ما را به سایر توبیخ میکنند، ذم و سرزنش میکنند و معتقدند که ما در واقع با پرداختن به سایر مسائل از مسأله اصلی خودمان دور میافتیم.
2. زندگی اصیل
انسانهای معنوی دارای «زندگی اصیل» هستند. «زندگی اصیل» به معنای خاصی که عرفا و فیلسوفان اگزیستانسیالیست میگویند. زندگی اصیل دقیقاً یعنی «عمل کردن فقط بر اساس فهم خود». هرکه در زندگی همه اعمالش فقط بر اساس فهم خودش باشد، یعنی هرچه را که خودش فهم و دریافت کرده است، مبنای تصمیمگیریهای عملی و موضعگیریهای عملی خود قرار میدهد، دارای «زندگی اصیل» است. اکثریت قریب به اتفاق ما انسانها اینگونه نیستیم و زندگی اصیل نداریم. همه ما زندگیهایی داریم که به گفته عارفان و اگزیستانسیالیستها زندگی عاریتی Vicarious است. زندگیهای عاریتی، زندگیهایی است که به این معنا اصیل نیست که اگر دقت کنید میبینید در آن زندگی مبنای تصمیمگیریها، خودتان نیستید. وقتی که من تقلید میکنم، بر اساس فهم خود تصمیم نگرفتهام. وقتی من نسبت به کس یا کسانی تعبد میورزم، دقیقاً به این معنا است که سخنان آنها را بیچونوچرا میپذیرم. در اینجا هم زندگی اصیل ندارم، چون آنها هستند که مبنای تصمیمگیری من هستند و نه فهم و دریافت خودم. وقتی که من تحت تأثیر القائات قرار میگیرم، وقتی که تحت تأثیر تلقینات دوران کودکی و مربیان و پدر و مادر قرار میگیرم، وقتی که تابع افکار عمومیام و وقتی که هیجانات دور و بر من مرا به تصمیمگیری میکشانند، در همه این موارد من دیگر زندگی اصیل ندارم. زیرا در همه این موارد من کاری میکنم که خودم نمیدانم چرا این کار را کردهام. این یک زندگی غیراصیل است. زندگی غیراصیل، زندگی است که در آن این عوامل که برشمردیم، در تصمیمگیریهای ما موثر است: تقلید، تعبد، القائات، تلقینات، افکار عمومی و هیجانات محیط پیرامون. الآن اگر دقت کنید و از خودتان بپرسید که من چقدر از حرکات و سکناتم - از کوچکترین چیز تا مهمترین چیزهای زندگی مثل شرکت در نهضتهای سیاسی، شرکت در جریانهای اجتماعی، تصمیمگیریهای بزرگ اقتصادی - بر اساس فهم و دریافت خودم است و چقدر از آنها را اینگونه کردهام چون دیگران اینگونه میکنند، یا چون افکار عمومی خوشش میآید، یا چون کسی به من گفته است این جوری کن و ... آنگاه در خواهید یافت که زندگی شما چه میزان اصیل بوده است و چه میزان عاریتی. عرفا انسانهایی نیستند که زندگی عاریتی بکنند. بلکه کسانی هستند که هر چیزی را با فهم خودشان میسنجند و انصافاً گویا در یک خلأ تصمیم میگیرند. خلأیی که در آن خلأ فقط عقاید خودشان، احساسات و عواطف خودشان و اراده خودشان وجود دارد. بر اساس عقاید شخصی خودشان، احساسات و عواطف شخصی خودشان اراده میکنند و بر اساس همان اراده هم به رغم همه مخالفتها عمل میکنند. عملی که مبتنی است بر اراده که آن اراده فرزند عقاید، احساسات و عواطف خود من است و این عملی است اصیل و زندگیای که متشکل از اینگونه اعمال است، زندگی اصیل است. ولی ما اینگونه نیستیم. ما واقعاً تابع دیگرانیم. ما واقعاً دیگرفرمانرواییم (به تعبیر پل تیلیش)، ما اصلاً خود فرمانروایی نداریم. به هیچ تعبیری نمیتوانیم بگوییم که ما خود مختاریم، ما خودفرمانرواییم. ما در واقع دایماً از Eteronomous دیگران متأثر میشویم. اگر دقت کنید این دیگران گاهی چهرههای مشخص دارند ولی گاهی چهره مشخص هم ندارند. وقتی من از فلان کس تقلید میکنم، از فلان روحانی، از فلان روشنفکر تقلید میکنم، چهره مشخصی دارد. بدتر وقتی است که چهره مشخصی هم وجود ندارد و آن زمانی است که انسان از افکار عمومی تبعیت میکند. وقتی شما از افکار عمومی تبعیت میکنید، در واقع معنایش این است که من از شما تبعیت میکنم. شمایی که خودم داخلتان نیستم ولی اگر سراغ هر کدام از شما که من از شما تقلید کردهام بروم، میبینم که شما هم دارید از دیگرانی تبعیت میکنید که خودتان در بین آنها نیستید. اینجا معلوم نمیشود که چه کسی از چه کسی تبعیت میکند. در واقع همه دارند از هیچکس تبعیت میکنند. وقتی که افکار عمومی و هیجانات پیرامون در زندگی ما موثرند، ما به صورت مضاعفی، زندگی عاریتی داریم. چون یک وقت هست که من زندگی عاریتی دارم ولی لااقل اگر روزی از من سوال کنید که چه کسی درباره زندگی تو تصمیم میگیرد، میتوان بگویم که فلان آقا و یا فلان خانم در زندگی من موثر واقع میشود. اما یک وقت هست که دیگر هیچ آقا و خانمی را هم نمیتوانم نشان دهم. اینجا فقط افکار عمومی موثرند. اما زندگی اصیل از همه، چیز میآموزد ولی از هیچ کس تقلید نمیکند. از تجارب هم استفاده میکند ولی باز تجارب خودش را میسنجد و با سنجه خود به این تجارب التفات میورزد. در زندگی اصیل هیچ وقت زندگی را از صفر شروع نمیکنیم. از تجارب دیگران استفاده میکنیم ولی در عین حال، اینکه کدامیک از تجارب جوابگو هستند یا نیستند، کارآمدی دارند یا ندارند، موفقاند یا موفق نیستند، در مورد من اطلاق و شمول دارند یا ندارند، اینها را من خود تصمیم میگیرم. اگر فرصت میداشتم تمام وقت خود را صرف همین میکردم که برای دوستان در باب همین زندگی اصیل تأکید بورزم و بگویم تا این زندگی اصیل وجود نداشته باشد، شما نمیتوانید در درون خودتان آرامش بیابید، زیرا حاصل زندگی غیر اصیل این است که من ممکن است بتوانم رضایت دیگران را جلب کنم و ممکن است نتوانم، ولی آنچه مسلم است این است که رضایت خودم را از دست دادهام و خودم از خودم بدم میآید، تا زمانی که جوری زندگی میکنم که شما از من خوشتان بیاید ممکن است پیش بیاید یا نیاید، کسب رضایت و خشنودی شما ممکن است حاصل بشود یا نشود، اما آنچه حتماً حاصل میشود این است که از خودم، رضایت ندارم، از خودم متنفرم. هر وقت که من اعتقاد دارم که «الف ب است» ولی به خاطر لبخند شما میگویم «الف ب نیست»، شاید دل شما را بهدست آورم و شاید بهدست نیاورم، اما در عین حال دل خود را از دست دادهام و کسی که با خودش نمیتواند کنار بیاید نه آرامش خواهد داشت و نه شاد خواهد بود و نه امیدوار. پس، زندگی اصیل، ویژگی دوم کسانی است که زندگی معنوی دارند و باز تأکید میکنم که همه خواهران و برادران به این نکته اهتمام بورزند. به نظر من زندگی اصیل مهمترین مولفه یک زندگی معنوی است. یک زندگی که «خود فرمانروا» باشد. زندگی اصیل به یک معنا یعنی «به خود وفادار بودن و به قیمت وفاداری به دیگران، وفاداری به خود را نفروختن». اینکه به تعبیر روانشناسان نهضت سوم، انسان نسبت به خودش وفادار باشد و کاری به اینکه نسبت به دیگران وفادار باشد یا نباشد، نداشته باشد این زندگی اصیل است (این وفاداری با وفاداری که در زندگی عادی هست فرق میکند.) مراد این است که فقط و فقط نسبت به خودم وفادار باشم. من هیچ کجا امضا ندادهام که کاری کنم که شما خوشتان بیاید. من امضا دادهام که کاری بکنم که خودم بتوانم با خودم کنار بیایم و از این راه میتوان به شادی، امید و آرامش رسید.
3. خدای حقیقت، خدای زیبایی، خدای خیر
مولفه سوم یک زندگی معنوی این است که کسانی که در یک زندگی معمولی به سر میبرند یا لااقل در این زندگی در حال سلوک و سیر هستند. سه ساحت روانشان معطوف به سه چیز خاص است. روان ما آدمیان سه ساحت دارد. یک ساحت، ساحت باورهای ما است. اینکه باور داریم که «الف ب است» یا باور داریم که «ج دال نیست» یا باور داریم که «اگر الف ب باشد، ج دال است»، همه باورهایی که داریم، باور به چیز سادهای مثل اینکه امروز یکشنبه است تا باور به چیزهای مهم مثل «خدا وجود دارد» یا «خدا وجود ندارد»، «زندگی پس از مرگ هست» یا «زندگی پس از مرگ نیست» و غیره. این اولین ساحت روان ما آدمیان است: ساحت باورها و عقاید. خواه این عقاید به مرحله علم رسیده باشند و خواه به مرحله علم نرسیده باشند. مجموع عقاید ما اعم از عقاید علمی ما و عقاید غیر علمی ما، یعنی اعم از عقایدی که به سود آنها دلیل داریم و عقایدی که به سود آنها دلیل نداریم.
ساحت دوم ساحت احساسات و عواطف ما آدمیان است. اینکه از چه چیزهایی خوشمان میآید و از چه چیزهایی خوشمان نمیآید. ذوقهای ما، سلیقههای ما، پسند و ناپسند ما، مجموعه این امور، ساحت ذوق و سلیقه، ساحت خوشایند و بدآیندها و به تعبیر دیگر ساحت احساسات و عواطف ما را میسازند.
ساحت سوم ساحت اراده و خواست است. اینکه میخواهیم چه کنیم یا چه نکنیم. میخواهیم به کجا برسیم یا نرسیم، به چه موضعی بیفتیم و یا به چه موضعی نیفتیم و ... اینکه گفته میشود که روان ما دارای این سه ساحت است، به این معنا است که اگر در هر آن از آنات زندگی، به خودتان رجوع کنید، میبینید که یا در حال باور به چیزی هستید و یا در حال لذت یا الم بردن از چیزی هستید و یا اینکه اراده چیزی را دارید. انسانهای معنوی در این سه ساحت روح خود، در هر ساحت معطوف به یک چیز هستند و بنابر این، گویا در هر ساحت، یک خدا وجود دارد (مراد از خدا، خدای ادیان و مذاهب نیست)، یعنی هر کدام از این سه ساحت عطف شده، کشیده شده و میل پیدا کرده به یک جهت خاص.
عقاید انسانهای معنوی فقط میل به «حقیقت طلبی» دارد، احساسات و عواطف آنها فقط میل به «جمال جویی» دارد و اراده آنها فقط میل به «خیر خواهی» دارد. بنابراین گویی فقط سه خدا دارند. خدای ناحیه اول روحشان فقط «حقیقت» است، خدای ناحیه دوم روحشان «جمال و زیبایی» است و خدای ناحیه سوم روحشان «خیر» است. به تعبیر دیگری، یک انسلان معنوی کسی است که همه دغدغهاش این است که چنان زندگی کنم که هیچ سخن خلاف حقی وارد ذهن و ضمیر من نشود و از آن سو هم چنان زندگی کنم که هیچ سخن حقی از ذهن و ضمیر من فوت نشود و از دست من نرود. تمام زندگی من معطوف به این باشد که تا آنجا که در توان دارم در ناحیه عقایدم، عقاید حق وارد ذهن و ضمیر من بشود و از دست من فوت نشود و عقاید ناحق هم به هیچ قیمتی اذن ورود به ساحت ذهن و ضمیر من پیدا نکنند. حقیقت، خدای انسانهای معنوی است در ناحیه عقایدشان.
در ناحیه احساسات و عواطف، انسان معنوی از هر چیز زیبایی خوشش میآید و هر چیز نازیبایی را ناخوش میدارد. این زیبایی و خوش آمدن از زیبایی و ناخوش آمدن از زشتی، بحث دشواری است و در جای دیگر به تفصیل و اختصاصاً در باب این نکته سخن گفتهام و الآن نمیتوانم در اینجا مفصل عرض کنم. ولی این نکته بسیار مهمی است که ما واقعاً زیبایی پسند باشیم. واقعاً از زیبایی لذت ببریم. از زیبایی لذت بردن چیزی نیست که فکر کنید که تمرین نمیخواهد. بلکه یک ورزش روانی و روحی بسیار جدی میخواهد که انسان از زیبایی لذت ببرد. شما فکر میکنید که انسان به صورت طبیعی از زیبایی لذت میبرد و از زشتی، الم نصیب میبرد. اما اینجور نیست، اگر در زندگی مداقه کنید، خیلی چیزها زیبا هستند، اما چون ورزیده نیستید، از آن خوشتان نمیآید و خیلی چیزها زشت هستند که باز چون ناورزیدهاید، از آن خوشتان میآید. این یک نوع ورزش و یک نوع Practice روانی، یک نوع با خود گلاویز شدن روانی احتیاج دارد که آرامآرام به جایی برسید که واقعاً زیباییپسند باشید و احساسات و عواطف ما معطوف به زیبایی و گریزان و از هرگونه زشتی باشد.
در ناحیه اراده، انسانهای معنوی ارادهشان فقط معطوف به خیر است. یعنی هر کاری که اراده میکنند که انجام دهند، به این دلیل است که در آن کار یک خوبی تشخیص دادهاند. هیچ کاری را نمیکنند الا اینکه با فهم خودشان (تأکید میکنم با «فهم خودشان» زیرا اینها زندگی اصیل دارند و فقط بر اساس فهم خودشان عمل میکنند) دریافتهاند که خیری در این کار هست و بنابر این همه اراده آنها معطوف به خیر است و خیرخواه به معنای دقیق کلمه هستند. خود این خیرخواهی در درون خودش سه ساحت دارد: 1. انسان خیرخواه در درجه اول اهل عدالت است. 2. در درجه دوم اهل احسان است. 3. در درجه سوم اهل محبت است. عدالت، احسان و محبت سه وجه خیر هستند. خیر در واقع نام کلیای است بر این سه پدیده، وقتی که میگویم انسان معنوی در ناحیه اراده، ارادهاش معطوف به خیر است، یعنی همیشه معطوف است به اینکه اولاً عادلانه زندگی میکند و عادلانه رفتار کند، در مرحله دوم، علاوه بر اینکه عدالت میورزم، فوق عدالت یعنی، احسان بورزم. اگر در عدالت، حقی از شما ضایع نمیکنم، در احسان حقی هم از خودم به شما میبخشم. احسان در واقع به این معنا فوق عدالت است و گرنه نمیشود به بهانه احسانخواهی، عدالت را فراموش کرد. احسان، فوق عدالت است یعنی من از حق خودم میگذرم برای اینکه به شما که نیازمندتر از من هستید، ببخشم. درواقع امر، بخشی از آنچه را میتوانم خود در اختیار بگیرم، اعراض میکنم. اعراض خودخواسته و سرگرداندن خودخواسته از چیزی که از آن من است و حق من است که از آن بهرهبرداری کنم. و فوق احسان، محبت است. مرحله سوم خیرخواهی محبت است و آن اینکه نه فقط نسبت به شما عادلانه و محسنانه رفتار کنم، بلکه نسبت به شما محبت داشته باشم. یعنی در باطن نسبت به شما احساس علاقه کنم. هیچ بعید نیست که کسانی مرحله اول و دوم را داشته باشند، یعنی توانسته باشند که انسانهای عادل باشند (اگر چه این هم دشوار است ولی به هر حال توانسته باشند) و همینطور توانستهاند که انسانهای محسنی هم باشند، ولی هنوز نتوانسته باشند که در درون خود و باطن خودشان، محبت دیگران را غرس کنند و بکارند.
محبت بر خلاف عدالت و احسان که دو رفتار بیرونی هستند، یک رفتار درونی است. محبت یعنی اینکه من واقعاً در باطن به شما علاقه داشته باشم، نه اینکه با شما یک رفتار بیرونی براساس عدالت و یا حتی بر اساس احسان باشد، واقعاً به شما علاقهمند باشیم. بارها گفتهام در این موارد شما یک جراح بسیاربسیار دارای وجدان شغلی، پاک و شریف را در نظر بگیرید. چون فرض گرفتیم که این جراح دارای وجدان شغلی و یک انسان بسیار متعالی است، معنایش این است که اگر فرزند خود او روی تخت جراحی باشد دقیقاًً همانطور او را جراحی میکندکه فرزند دیگری را جراحی میکند. اما اگر دقت کنید همین جراح هم در عین اینکه رفتار بیرونی او با مریض غریبه هیچ تفاوتی نمیکند با وقتی که فرزند خود او مریض او باشد، اما محبت درونی او فرق میکند. بالاخره وقتی بچه خودش روی تخت است، یک حال درونی احساس میکند که این حال درونی را وقتی که شخص غریبه روی تخت جراحی اوست، ندارد. بله وجدان و شرف او به این است که نمیگذارد این تفاوت و حالت درونی، در رفتار بیرونی او اثر بگذارد. اما به هر حال درونش فرق میکند. تفاوت این دو مورد در چیست؟ تفاوتشان در این است که این جراح در ناحیه محبت در این دو مورد فرق میکند. عدالت جراح نسبت به این دو مریض مثل هم است ولی نسبت به یکی از این دو مریض یک علاقهای در درون دارد که نسبت به دیگری این علاقه را ندارد. انسان معنوی این حال را در درون خود میورزد که یواشیواش به همه به چشم فرزند خود بنگرد. به تعبیر دیگری (تعبیر گاندی) انسان همیشه در مقام این است که دایره دوستداشتنهای خودش را گسترش دهد و نه دایره عدالت و احسان ورزیدن خود را که البته اینها هم دو امر مهماند، مهم دایره دوستداشتنی است که امری است درونی، این را دائماً گسترش دهد و تعداد کسانی را که محل تعلق محبت باطنی او قرار میگیرند، افزایش دهد. این کاری است که انسانهای معنوی همیشه میکنند و به همین مقدار که در این جهت موفق است، در درون خود احساس آرامش بیشتر، شادی بیشتر و امید بیشتر میکند. این نکته بسیار بسیار مهمی است.
کلمات کلیدی :
» نظر